Monday, March 12, 2007

آخر هفته غریبی بود

این دیگه نوبرش بود. واقعا نشد یه دل سیر بخوابیم. یه دوست داریم بوسناییه که با دوست دخترش اومده بودن بمونن خونه مون. رفتار این مسلمونهای این مدلی یا مثلا مال کشور های روسیه سابق خیلی جالبه... منو یاد یه پسر مال قزاقستان انداخت که یک سال پیش دیدم... یا یه دختر مال ازیکستان. آدم وقتی پای حرف این جور آدمها میشینه از یه طرف دلش میگیره و از یه طرف هم روحش شاد میشه... دلش میگیره که چرا وقتی با داشتن همون دین میشه اینقد آدم بتونه در صلح و صفا زندگی کنه چرا ما و یا اعراب نتونستیم... چرا دین شد زنجیری واسه ما که همه به دنبال این باشیم که خودمون رو یه جوری از قیدش خلاص کنیم. و روحش شاد میشه که همون دین باعث میشه اینها بتونن به جای اینکه روحشون رو باهاش آزرده کنن، خلا های روحیشون رو پر کنن... جالبه که با اینکه کلی از دین دفاع میکنن وقتی بهش میگی خوب جناب عالی اگه بخوای واقعا مسلمون باشی اول باید با این دوست دخترت ازدواج کنی بعد کنار هم بخوابین میگه چرا؟!!! این کار رو نمیتونم... انگار روحش هم از خیلی چیزها خبر نداره، و من ترجیح میدم بقیه باید ها و نباید ها رو بهش نگم تا تو دنیای عارفانه خودش بمونه. یادمه بهمون میگفت که از وقتی ژاپن اومده و دیگران ازش پرسیدن شیعه هستی یا سنی تازه فهمیده که شیعه و سنی چیه! و بعد رفته از مادرش پرسیده که من شیعه ام یا سنی؟
هر روز اخبار ترکیدن بمب بین شیعه ها تو مراسمهای عزاداری میاد و من هر روز با خودم حسرت میخورم که چرا یه آخوند که عقل تو کله اش باشه پیدا نمیشه که به این گوسفند ها بگه :آقا مهمتر از عزا داری برای فلانی جون تو و زن و بچه ات هست! بشین تو خونه و تو خلوت خودت اشکت رو بریز... ملت عقلهاشون رو دادن دست یه سری احمق که هیچی براشون به قیمت هر خسارت و ویرانی باشه مهم نیست

بعد با یه همکار نیوزیلندی رفتیم بیرون شام. غذای ایرانی... فکر کنم بعد از مدتها آت اشغال خوردن این اولین غذای خوبی بود که میخورد. عاشق ته دیگی شده بود که روش خورشت قیمه ریخته بودن و برامون آورده بودن. اگه مهمون نبود حتما باهاش دعوام میشد چون سابقه نداشته کسی نه دیگ های منو بخوره. اون هم حرفهای جالبی میزد از هم کلاسی های دوران دانشگاهش که ایرانی بودن، و کجا تو دنیا هست که ایرانی نباشه.
روز بعدش با یه ایرانی که یه مقدار تیپش با امثال دور و وری های من فرق داره گپ میزدیم. یه مقدار تنم میلرزید که یارو در مورد مواد مخدر پخش کردن یک ایرانی دیگه که من میشناختمش حرف میزد... آدم از این و اون این حرفها رو میشنوه ولی این اولین باری بود که این حرفو در مورد یه آدم که میشناسمش میشنیدم. اگه ایران بود اینقد به فکر فرو نمیرفتم... بعد کلی حرف از این در و اون در و اون زن ایرانی که صد تا مردو قال گذاشته و پولشون رو کشیده بالا و این مرد ایرانی که چه کارها که نکرده... مثل آدمهایی که مغزشون رو یه صفحه سفید گرفته باشه بدون کلامی گوش میدادم. مثل این میمونه که تو غاری زندگی کنی و دست قضا یه چند لحظه از تو حال و هوای خودت درت بیاره و بذاردت تو یه دنیای دیگه. دنیایی که درست بیرون غارت وجود داره و تو هیچ وقت ، فرصت دیدنش رو نداشتی
تو همین شهر که من زندگی میکنم خلاف کار ترین ایرانی ها هم هستن، موفق ترین فرش فروش ها و بیزینس من ها هم هستن، حزب اللهی ها هم هستن، ضد دین و مذهبی هاش هم هستن، ایرانی هایی که نمیدونم کِی از خواب پاشدن و یادشون افتاده که ننه شون مسیحی بوده و بنابر این خودشون هم مسیحی هستن هم زندگی میکنن... این که گفتم خودش جریان داره که شاید اینجا جای گفتنش نباشه. ولی این روزها بیشتر و بیشتر میشنوم از این و اون که میگن فلان ایرانی میگه مسیحیه... و من با خودم فکر میکنم که چطور میشه این فرانسوی های دور و ور من که هزار سال مسیحی بودن، قریب به اتفاق و با افتخار میگن که نه تنها دین ندارن، بلکه به خدا هم اعتقاد ندارن، اونوقت ایرانی که اینهمه از دین داری به روش غلط رنج کشیده و بهتر از هر کسی میدونه این مدل دین داری با آدم چیکار میکنه پا میشه میگه من مسیحی ام... واقعا کاش یکی برام توضیح میداد چی تو فکر این جور آدمها میگذره. برام جای سئواله وگرنه با هیچ شخص خاصی سر اینکه دینش رو عوض کرده، دعوایی ندارم.
چقدر ما ایرانی ها با هم فرق داریم... و فرق چقدر زیاده. این سه چهار نفری که این آخر هفته دیدم واقعا بردم به یه دنیای دیگه

1 comment:

Anonymous said...

khanoom eadet mobarak .
bidar