Thursday, August 04, 2005

Stanford

The email I received yesterday is the motivation for this post. Can't believe it's already half a month that I am back from the states. It was a great trip. Stanford was one of the places I was extremely eager to see. Amin is crazy about all of those prestigious universities in the states. Like a dreamland he always wishes to be . I on the other hand, had never thought of being there though things are different now...
Stanford was just lovely. Took me about 45 mins. To reach there from San Francisco airport, by a train system they call CalTrain. It's gonna be a long story if I go through all details but it felt very good to finally be somewhere you'd never thought of being... Except the weather being much cooler, all those palm trees around me felt like being in south Iran, Bandar-Abbas, where I actually have been only once. Stanford was amazing. The architectures, the nature, the dorms, the weather. I was a kind of feeling like why in hell did I waste all these 6 years here? Couldn't I be there at least for the sake of its nature?! Sounds like a funny way of choosing a university isn't it?
Campus life though sounded not to be as pleasant as the environment. Shirin (my very old friend there) seemed to be fed up with all the work they had to do, though I was trying to convince her, having something to do is definitely much better than not having any.
Now every thing becomes so unbelievable when you read how actually it was founded:

خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت و شلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند.
مرد به آرامی گفت: ・مایل هستیم رییس راببینیم .منشی با بی حوصلگی گفت:ایشان تمام روز گرفتارند. خانم جواب داد: ・ما منتظر خواهیم شد.منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند.اما این طور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن راه داشت. وی به رییس گفت :・شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت و شلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد، خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.
خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. رییس تحت تاثیر قرار نگرفته بود ... ا و یکه خورده بود. با غیظ گفت: ・خانم محترم ما نمی توانیم برای هر کسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.خانم به سرعت توضیح داد: آه، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است.خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: ・آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟ شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استفورد " بلند شدند و راهی پالوآلتو در ایالت کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد: دانشگاه استنفورد ، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد

1 comment:

Anonymous said...

bazam salam . az in neveshtat khili khosham omad . dastet dard nakone . movafagh bashi . bidar