
هفته پیش تاناباتا بود. باز دوباره مثل همه این سالها تزیینات توی کلیس رود شهر ظاهر شهر رو به کلی عوض کرده بود. تقریبا هر سال زن 56 ساله ای رو که از آشنایان 7 سال پیش من تو اوساکا هست و من مامان ژاپنیم صداش می کنم، دعوت می کردم که بیاد سندای و این شهر رو ببینه. هم به خاطر تمام لطف های بی غرضی که به من کرده بود هم به خاطر احساس عاطفی که بینمون ایجاد شده بود. بالاخره امسال دل رو زد به دریا و اومد اینجا با دخترش
امین هنوز راحت نمی تونه ژاپنی بفهمه واسه همین من مکالمات رو ترجمه می کردم. ولی برام خیلی جالب بود که از همون لحظه اول که این مامان و امین همدیگه رو دیدن به شدت به هم علاقه مند شدن. امین می گفت آدم این زن رو که می بینه جوون میشه. من از همون اول که باهاش آشنا شدم به شدت به خاطر بی غرض کمک کردنهاش به منی که برای اون و خانوادش یه غریبه خارجی بودم، تحت تاثیر قرار گرفتم. تو ایران عادتم داده بودن که همیشه انتظار داشته باشم... اگه هدیه ای به کسی می دی، انتظار دو برابرش رو. اگه کمکی به کسی می کنی انتظار اینکه همیشه شرمندت باشه. اگه کسی هم کمکی می کرد حتما چیزی می خواست. اگه هم زن مسنی مثل این زن بود حد اقل احتمالا می خواست یکی از پسرهای جوونش رو واسه خواستگاری بیاره
یکی از شبهایی که این مامان ژاپنی به همراه دخترش آیا اینجا بودن رفتیم خونه یکی از آشناهای دیگه من که تقریبا 1 ساعت با سندای فاصله داشت. اون یه زن 56 یا 57 ساله بود که هیچ وقت ازدواج نکرده بود. تنها توی یه ویلا که خودش طراحی کرده بود زندگی می کرد. شب بعد از شام این دو تا زن باهم شروع کردن به حرف زدن. امین ساکت نشسته بود و گوش می کرد. من و آیا هم گوش می کردیم و بعضی موقعها حرف می زدیم. چقدر حرفای این دوتا زن برام جالب بود. خدا می دونه که چقدر تحت تاثیر پختگیشون قرار گرفتم وبی نیازیشون از مال دنیا. مامانه می گفت که معتقده که حتما یه نفر اون بالاها هست که آدمها رو می بینه و خیلی از آشنایی ها به دست اونه که ایجاد می شه. میگفت مادرش بارها بهش می گفته که سرنوشت آدمها از سه قسمت درست شده. یه قسمت اون چیز ذاتی که آدم باهاش به دنیا میاد. یه قسمت اون چیزیه که اجداد آدم برا آدم باقی گذاشتن و یه قسمت هم سعی و تلاشی که خود آدم می کنه. خیلی جالب بود که اینهایی که یه ذره هم از دین و مذهب نمی دونن به صورت کاملا تجربی به یه همچین نتایجی رسیدن
می گفت روحی رو حس می کنه که همیشه اطرافش هست ولی نمی دونه چیه. شاید خدایی که واسه هر چیزی توی طبیعت هست. می گفت بارها و بارها غیر ممکن ها رو براش ممکن کرده. بارها کمکهایی رو دریافت کرده که انتظارش رو نداشته و حالا به افرادی مثل من کمک می کنه که جواب اون کمکها رو بده. می گفت مدتهاس که یاد گرفته لازم نیست به کسی که ازش خوبی دیده کمک کنه. باید به اونی که نیاز داره کمک کنه و همین برای جبران کمکی که دیده کافیه. داشتم با خودم فکر می کردم که شاید نیاز مالیه که باعث می شه ایرانیا (حداقل اونهایی که من دیدم) اینقد سعه صدر نداشته باشن ولی وقتی یاد خونه این مامان ژاپنی می افتادم و امکانات زندگیش، برام مسلم می شد که دلیلش این نیست. تمام اونهایی که من می شناختم به مراتب امکانات زندگیشون از این خونواده بیشتر بود... پس اشکال از کجاس؟
وقتی داشتیم باهم خداحافظی می کردیم ناخوداگاه چشام خیس شد. شاید اولین باری بود که در مورد یه ژاپنی احساس دلتنگی می کردم، و آرزوی اینکه کاش بیشتر پیش هم بودیم
امین هنوز راحت نمی تونه ژاپنی بفهمه واسه همین من مکالمات رو ترجمه می کردم. ولی برام خیلی جالب بود که از همون لحظه اول که این مامان و امین همدیگه رو دیدن به شدت به هم علاقه مند شدن. امین می گفت آدم این زن رو که می بینه جوون میشه. من از همون اول که باهاش آشنا شدم به شدت به خاطر بی غرض کمک کردنهاش به منی که برای اون و خانوادش یه غریبه خارجی بودم، تحت تاثیر قرار گرفتم. تو ایران عادتم داده بودن که همیشه انتظار داشته باشم... اگه هدیه ای به کسی می دی، انتظار دو برابرش رو. اگه کمکی به کسی می کنی انتظار اینکه همیشه شرمندت باشه. اگه کسی هم کمکی می کرد حتما چیزی می خواست. اگه هم زن مسنی مثل این زن بود حد اقل احتمالا می خواست یکی از پسرهای جوونش رو واسه خواستگاری بیاره
یکی از شبهایی که این مامان ژاپنی به همراه دخترش آیا اینجا بودن رفتیم خونه یکی از آشناهای دیگه من که تقریبا 1 ساعت با سندای فاصله داشت. اون یه زن 56 یا 57 ساله بود که هیچ وقت ازدواج نکرده بود. تنها توی یه ویلا که خودش طراحی کرده بود زندگی می کرد. شب بعد از شام این دو تا زن باهم شروع کردن به حرف زدن. امین ساکت نشسته بود و گوش می کرد. من و آیا هم گوش می کردیم و بعضی موقعها حرف می زدیم. چقدر حرفای این دوتا زن برام جالب بود. خدا می دونه که چقدر تحت تاثیر پختگیشون قرار گرفتم وبی نیازیشون از مال دنیا. مامانه می گفت که معتقده که حتما یه نفر اون بالاها هست که آدمها رو می بینه و خیلی از آشنایی ها به دست اونه که ایجاد می شه. میگفت مادرش بارها بهش می گفته که سرنوشت آدمها از سه قسمت درست شده. یه قسمت اون چیز ذاتی که آدم باهاش به دنیا میاد. یه قسمت اون چیزیه که اجداد آدم برا آدم باقی گذاشتن و یه قسمت هم سعی و تلاشی که خود آدم می کنه. خیلی جالب بود که اینهایی که یه ذره هم از دین و مذهب نمی دونن به صورت کاملا تجربی به یه همچین نتایجی رسیدن
می گفت روحی رو حس می کنه که همیشه اطرافش هست ولی نمی دونه چیه. شاید خدایی که واسه هر چیزی توی طبیعت هست. می گفت بارها و بارها غیر ممکن ها رو براش ممکن کرده. بارها کمکهایی رو دریافت کرده که انتظارش رو نداشته و حالا به افرادی مثل من کمک می کنه که جواب اون کمکها رو بده. می گفت مدتهاس که یاد گرفته لازم نیست به کسی که ازش خوبی دیده کمک کنه. باید به اونی که نیاز داره کمک کنه و همین برای جبران کمکی که دیده کافیه. داشتم با خودم فکر می کردم که شاید نیاز مالیه که باعث می شه ایرانیا (حداقل اونهایی که من دیدم) اینقد سعه صدر نداشته باشن ولی وقتی یاد خونه این مامان ژاپنی می افتادم و امکانات زندگیش، برام مسلم می شد که دلیلش این نیست. تمام اونهایی که من می شناختم به مراتب امکانات زندگیشون از این خونواده بیشتر بود... پس اشکال از کجاس؟
وقتی داشتیم باهم خداحافظی می کردیم ناخوداگاه چشام خیس شد. شاید اولین باری بود که در مورد یه ژاپنی احساس دلتنگی می کردم، و آرزوی اینکه کاش بیشتر پیش هم بودیم
تا توانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نمی باشد
No comments:
Post a Comment