روزها مثل برق دارن میان و میرن و من در روز مرگیها و گذر زمان غرق. نه اینکه اتفاق خاصی برام نیافتاده یا فکری خاص از ذهنم مرور نشده که اینهمه وقت ننوشتم بلکه روزها اینقدر سریع میگذرن و اینقدر اتفاقهای مختلف هست که آدم نمیدونه در مورد کدومشون بنویسه. هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر با سیستم کار و اهم و مهم ها توش آشنا میشم... شناختن روحیه های دیگران و کشف کردن روحیه های خودم هم خودش برام جالبه. چیزی که برام این مدت از همه چیز خوش آیند تر بوده آماده کردن خودم برای یه سفر دیگه است... سفراز سرزمین آفتاب به سرزمینی که یه موقعی آفتاب توش غروب نمیکرد... به عنوان یه تجربه کاملا جدید دارم بهش نگاه میکنم و چقدر خوشحالم که برام یه همچین موقعیت هایی تو زندگی پیش اومده. اروپا برام یه تجربه جدیده و همیشه این تجربه ها برام خیلی خوش آیند بوده
چند وقت پیش با یه سری ژاپنی که برای اوین بار میدیدم واقعا عاشق ایران بودن رفتیم شام... همه سالها ی سال رو تو ایران گذرونده بودن و هر کدوم خاطراتی واسه خودشون داشتن. چند نفری توشون فارسی بلد بودن و برام دوباره بعد مدتها جالبی لهجه ژاپنی ها وقتی فارسی حرف میزنن تداعی شد
No comments:
Post a Comment