امروز ساعت طرفهای 11 ظهر بود که شدیدترین زلزله ای که تو عمرم حس کردم اتفاق افتاد. یکی از اون اولینهایی بود که آدم آرزو می کنه آخرین هم باشه. یه چند لحظه فریز شده بودم و نمی دونستم چکار باید کرد. تمام اون قصه هایی که برای رودررویی با صانحه هایی مثل این دفعه بارها برام گفتن همه از سرم پرید. بعد از اینکه به خودم اومدم راه افتادم به طرف پنجره ها!!! میخواستم برم تو بالکن. درست همون جایی که نباید می رفتم! خلاصه بعد با امین رفتم سمت در که بریم بیرون ولی امین منو کشید که نریم. در واقع زلزله تقریبا تموم شده بود!... خیلی ترسیدم. اولین بار بود که اونقدر ترسیده بودم. چند دقیقه بعد یکی از آشناهای ژاپنی زنگ زد که از ما بپرسه. خوش و بش کردیم و گفتم خدارو شکر طوری نشده. بعد از اون چهار پنج نفر دیگه زنگ زدن یا میل زدن و حال و احوال پرسیدن. با بعضی هاشون مدتها بود حرف نزده بودم. این موقعهاس که میگن عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد
با خودم فکر می کردم چرا ما آدمها فقط این موقعها یاد هم می افتیم؟ مثل اینکه دنیا هر چند وقت که دلها به خواب میرن یه تلنگر چند ثانیه ای به آدم می زنه تا از خواب بیدار شه. چقدر خوبه که آدم تو این دنیای در اندشت یه چند نفری رو داشته باشه که اینجور مواقع از آدم خبری بگیرن. مخصوصا که اون چند نفر خارجی هم باشن. بیاین باور کنیم که قلبها مرز نمی شناسن. قلبها ممکنه به خواب برن ولی فراموش نمی کنن. همیشه اینجور مواقع اون روی زیبای آدمها بیدار میشه. آدمها دوست داشتنی تر میشن... بیا ما از اونها باشیم که اگه حتی به خواب می ریم اگه دنیا ما رو لایق بیدار کردن دونست و تلنگری زد، خودمون رو به زور به خواب نزنیم. مگه آدم بودن بجز محبت کردن و مهر ورزیدنه؟
با خودم فکر می کردم چرا ما آدمها فقط این موقعها یاد هم می افتیم؟ مثل اینکه دنیا هر چند وقت که دلها به خواب میرن یه تلنگر چند ثانیه ای به آدم می زنه تا از خواب بیدار شه. چقدر خوبه که آدم تو این دنیای در اندشت یه چند نفری رو داشته باشه که اینجور مواقع از آدم خبری بگیرن. مخصوصا که اون چند نفر خارجی هم باشن. بیاین باور کنیم که قلبها مرز نمی شناسن. قلبها ممکنه به خواب برن ولی فراموش نمی کنن. همیشه اینجور مواقع اون روی زیبای آدمها بیدار میشه. آدمها دوست داشتنی تر میشن... بیا ما از اونها باشیم که اگه حتی به خواب می ریم اگه دنیا ما رو لایق بیدار کردن دونست و تلنگری زد، خودمون رو به زور به خواب نزنیم. مگه آدم بودن بجز محبت کردن و مهر ورزیدنه؟
3 comments:
Well, it is not about forgetting eachother. It's like everybody is stuck in his/her life. No time to spend it with friends. This is life, you know...
BTw, I'm adding a link of your blog into my page if you don't mind.
Cyrus
Hi. Do you think "It's life" can wash up every thing?!!! Maybe we need to think deeper...
And yes of course you can add my blog to yours (thanks for that). I will add yours too.
Post a Comment