دوران دبیرستان یکی از مهمترین دورانی بود که شخصیت فعلی منو شکل داد. سیستم استعداد های درخشان با تمام بدیهاش یه سری نکات مثبت داشت که با هیچ چیزدیگه نمیشه جاش رو پر کرد. یکیش این بود که بچه ها اکثرا (نه همه) یه سری خصوصیت مشترک داشتن. یکی از این خصوصیت ها منطقی بودن بود. خیلی استادها هم سعی میکردن بچه ها منطقی بار بیان. اینو به وضوح میشد حس کرد
همیشه ولی استثنا وجود داره
دبیرستان فرزانگان تو اراک روی کوه بنا شده بود. یه ساختمون وصدها متر دورش فقط و فقط نا کجا آباد... زمستونها که برف می اومد تو اون نقطه پرت دنیا تنها سرگرمی که یه سری دختر نوجوان میتونستن داشته باشن برف بازی بود. یه بار که رفته بودیم برف بازی، زنگ که خورد تا ما بخوایم بیایم تو ساختمون 5 دقیقه ای دیر شد. رسیدیم که جلوی در ساختمون دیدیم ناظم مدرسه با یه چند نفری در رو گرفتن تا اونهایی که دیر کردن بیرون بمونن تا اسمهاشون نوشته بشه و از نمره انضباطشون کم شه! وضعیت خیلی مسخره ای بود! من که از این رفتار خیلی بدم اومده بود شروع کردم به هل دادن در! یه سری از بچه ها هم کمک کردن و بالاخره ناظم رو پرتش کردیم یه گوشه و در باز شد! اون موقع هیچی مزه اش بیشتر از اینکه ناظمه رو به اون خفت و خواری انداختیم نبود!و البته پر واضحه که بعد اون چه بلایی سر ما اومد! از یکی یکیمون تعهد انضباطی گرفتن که دیگه این بازیها رو در نیاریم وگرنه دفعه دیگه اخراج میشیم... اولین بار بود تو تاریخ مدرسه که شاگرد اول کلاس تعهد انضباطی میداد و من این افتخار رو همه جا جار زدم
اون موقع معلمی داشتیم که من به شدت بهش علاقهمند بودم به خاطر با کلاسیش و منطقی بودنش. اون میگفت: الان وقت این کارهاس. اگه یه روز به سن من رسیدین چطور دیگه میشه برف بازی کرد رفت به دوران بچگی... این جمله برای همیشه یاد من موند
سالها بعد تو ژاپن بارها دوستهای ژاپنی بهم سفارشهایی از این قبیل می کردن و اینکه هر کاری رو باید به موقعش حتما انجام داد وگرنه روزی میاد که آدم دیگه قادر نیست یا اینکه دیگه شرایطش اجازه نمیده
ایران اما شرایطی داره که تمام زندگی آدم از دستش خارج میشه. نیاز مالی یا حس زودتر استقلال پیدا کردن، جوونها رو مجبور میکنه تو دوران دانشجویی بیشتر از درس خوندن وقتشون رو صرف دلالی و بازاری شدن بکنن. بعد از چند سال به خودشون میان می بینن تو همون کارهایی که دوران دانشجویی میکردن گیر کردن و به اصطلاح شغلشون همون شد. آخرش همه ناراضی ان از اینکه اون کاره ای که می خواستن نشدن.حیف عمر، حیف وقتی که رفت و دیگه بر نمیگرده، حیف تجربه هایی که دیگه هیچ وقت نمیشه کرد
2 comments:
سلام خسته نباشین.. من عاشق مطالبی هستم که در مورد ژاپن نوشته می شه ، با اينکه تازه وبلاگتون رو پیدا کردم مطالبتون رو خیلی دوست دارم... راستی خواهر منم یکی از اون دخترای باهوش فرزانگان بود (تهران) مثل شما.
بله . خیلی سخت میشه بزرگ شی ببینی هیچی از بچگی نفهمیدی خیلی سخته
غیر کلمه لعنت خدا بر قوم ظالمین کاری از دستم برنمیاد
Post a Comment