Wednesday, January 11, 2006

دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد

روزها دارن تند و تند با سرعت برق و باز می آن و میرن و من مثل انسانی جادو شده در مقابل جعبه جادو فقط اومدن و رفتنشون رو میبینم. احساس میکنم همه چیز خیالیه. واقعیت نداره. همه چی، همه این عالمی که یادمون دادن بهش بگیم فانی، همه و همه ساخته خیال آدمهاس... واقعیت چیه و خیال تا کجاس؟ مرزشون رو کی میتونه ببینه؟
همینه که هرچی بیشتر درش غرق میشی کمتر میفهمی... واسه این موقع ها قدیمی ها یه شعر خیلی خیلی قشنگ ساختن
ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد
دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد
بگذریم. برگردم به دنیایی که محکوم به زندگی توش هستیم. داره کم کم زمانش میرسه. دیروز با هر بد بختی بود چند نفر آدم جمع شدیم و رفتیم برای فیلم برداری. جالب بود. همین که تموم شد یکی دو نفر از ژاپنی ها تماس گرفتن که برنامه رو دیدن. آخه برنامه زنده بود. به هر حال تموم شد و من یه نفس راحت کشیدم. اوه! به خیر گذشت
کم کم روزش هم میاد. هر چی اتفاق این مدت افتاد، درگیری ها و جر و بحث ها همه و همه مهم نیست. مهم فقط هدفه. مهم کسانی هستن که تمام این مدت بدون یه ذره چشم داشت به اینکه من چی هستم و چی دارم تا اونجایی که میتونستن کمکم کردن. مهم اونهایی هستن که کلی وقت گذاشتن و کمک کردن تا این برنامه راه بیافته. مهم این نیست که کی می رقصه و کی مست میکنه، کی گریه میکنه و کی میخنده، چشم کی از شدت کم خوابی میسوزه و کی از دلهره تا صبح بیداره ... هیج کدوم! مهم اینه که کاری انجام شد. حرفی زده شد و مهم اینه که من باز دیدم و یاد گرفتم، یاد گرفتم که درون آدمها رو هم میشه دید، فقط مثل ظرف شیشه ای باید بهش تلنگر بزنی که صداش در بیاد ومرغوبیتش رو فریاد کنه
و بعد اون هم میگذره! مثل یکی از روزهای این دور گردون! و بعد فردایی و دیروز فرداهایی. من خواهم بود و یه دنیا تجربه نکرده و یه عالمه احساس جدید. آدمهای جدید. فکرهای جدید
صفحه های تز دارن یکی یکی جلو میرن! یه روز یه صفحه یه صفحه، یه روز ده صفحه ده صفحه. زندگی دوازده سال دانش آموزی و هفت سال دانشجویی من داره به لحظه های پایانی خودش نزدیک میشه، کتاب بزرگ زندگی میره تو یه فصل جدید... ژاپنی ها بهش میگن آدم اجتماع! لپ کلامه، خود خودشه. تا حالا آدم خودم بودم از این به بعد میشم آدم اجتماع
آدم ها چرا این جورین؟ یه روزخودشون رو برای چیزی میکشن که فردا دیگه براشون مهم نیست! خودشون برا خودشون کلی قید و بند میسازن و بعد خودشون خسته میشن و همه رو پاره پاره میکنن... مگه آدم اون موقع که به دنیا اومد بجز بدن خودش چیزی با خودش آورد؟ مگه مسلمون و مسیحی و یهودی به دنیا اومد؟ این آدمیزاد کیه که میبینه خدا رو زمینش پاسبون نفرستاد که آدمها رو قید و بند کنه ولی خودش رو میکنه گماشته پروردگار
اگه نه امروز، حتما یه روز چیزی که از ما میمونه یادمونه و خاطره هایی که باقی گذاشتیم. بقیه همه میرن.اون روز داره واسه من روز به روز نزدیکتر میشه. باز وقت رفتن و پشت سر گذاشتن همه چیزه. یه بار دیگه دل کندن از زمین و جاری شدن تو زمان. چقد قشنگه. چقد قشنگه... هر چند وقت یه بار دلم بد جوری لک میزنه واسه اینکه همه چی رو ول کنم و برم به یه دیار نا اشنا. تا دیار نا آشنا تنها دمی باقیست

2 comments:

Anonymous said...

naame joonam chi begam ke vasfe hal bashe be ghole khodet : dela divane sho jana ke in ham alami darad ....

Anonymous said...

salam didam in kheyli ghashange heyfe nazar nadam